لحظه هایِ تُـــــــــــــــــرد

خودم نوشت های من

این وبلاگ اولین وبلاگم نیست!

خونه هایِ قبلی م رو بلاگفا مصادره کرده...

حالا اینجا شروعِ جدیدی دارم...

امیدوارم بتونم دوستانم رو پیدا کنم...

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

همسرم چند روزه اینجا نیست


خونه ی مامانم اینا اومدم و حالم خیلی بهتره


شب شهادت امام صادق دوره ای از گریه هام شروع شد که تا دو روز ادامه پیدا کرد ولی خدا رو شکر تا حدود زیادی باعث آرامشم شد


وقتی عادت ماهانه م بهم غالب میشه کلا یه آدم دیگه میشم،مخصوصا روز اول و سوم


خدا رو شکر که تمام شد...

.

تنهایی لیلا رو میبینید؟


محمد من هم  یه ورژن خوشگلتر از محمد لیلاست ولی کلیت چهره شون شبیه به همه.محمد من چشماش عسلیه و ریسشهاش رطبی ولی در مجموع خیلی یادآور محمد منه

اینو از خیلی ها هم شنیدم

.

دیشب رفتم خونه ی خودمون و شب پیش مادرشوهرم اینا بودم.البته وقت خواب رفتم طبقه بالا خونه خودمون.بنظرم وحشتناک بود!

خونه بدون همسری م بی روح و دلگیر و بد بود.


دیگه شبا اونجا نمیخوابم برا همین بازم برگشتم پیش مامانم اینا


خلاصه حال خوبی دارم شکر خدا

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۱
دل انگیز

لپ تاپ رو اوردم تو تختم


اضطراب شدیدی دارم و تنهام.


بی اندازه دلم می خواد فریاد بزنم.


نمیدونم دقیقا چه بلائی داره سرم میاد.


میدونم تغییرات هورمونی ماهانه م بی تاثیر نیست...ولی همش این نیست


بعد از نوشتن می خوام برم آشپزخونه و خودم رو با بسته بندی کردن بادمجون ها و آماده کردن ناهار سرگرم کنم


از سرگرم کردن خودم خسته شدم


کاش اون پیام لعنتی رو نمیدیدم


من آروم بودم


کاش به هم نمیریختم


کاش...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۴
دل انگیز


دارم تلاش میکنم


ساعات زیادی در روز صرف کلنجار رفتن با خودم می شه...


شاید تمام اوقاتی که بیدارم...


 باید بتونم از پس افکارم بر بیام باید بتونم اون ها رو مدیریت کنم و به بعضی هاشون بها ندم که توی ذهنم بزرگ بشن و خودم و زندگی م رو فلج کنن.


متوجه شدم ورزش کردن تا حدود زیادی کمک می کنه.با ورزش کردن راحت تر می تونم ذهنم رو منحرف کنم


وقتی که دارم افکارم رو از خودم دور میکنم یه صدایی که انگار از ته چاه در میاد بهم می گه " داری خودت رو از واقعیت دور می کنی "


اوایل به این صدا هم توجه نمی کردم.


ولی الان فهمیدم باید با این صدا بحث کنم و بهش بفهمونم اونی که داره به عنوان واقعیت بهم می قبولونه یه مشت وسواس و توهمه.همین.


هر روز تویِ تالارِ ذهنم جلسات مناظره برگزار می شه!


تصور کنید یه ساختمون دو بخش داره.تالار مباحثه و میدون گلادیاتور بازی.

و

هر دو هر زمان مشغولن.


گاهی واقعا خسته میشم.دلم سکوت محض می خواد.حتی صدای تلویزیون هم عصبی م میکنه.


خیلی سخته.مبارزه کردنی که دیده نمیشه واقعا سخته.ولی من بهش نیاز دارم


باید بتونم چیزهای کوچیک رو بزرگ نبینم و یاد بگیرم برایِ حفظ زندگی در همه ی ابعادش باید گاهی چشم پوشی کنم.



خدایا دارم از درون متلاشی میشم.


حرفم رو با کی بزنم؟


فقط همسرمه که میتونه من رو آروم کنه ولی نمی تونم باهاش حرف بزنم.نمیتونم.نمیتونم.


خدایا خودت کمکم کن

کمکم کن

کمکم کن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۳
دل انگیز


انگار هر دومون همه چی رو می دونستیم


به چشمای همدیگه نگاه کردیم و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم، حرفـــ ها زدیم


همسرم با نگاهش بهم گفت " فکر کردی نفهمیدم تو بودی؟! "


منم با نگاهم بهش گفتم " خودم خواستم بفهمی منم..."


لحظه ی مسخره ای بود


سنگینی نگاه دیروز ظهرش هنوز رومه




گاهی وقتها بعضی اتفاقات نباید بیافتن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
دل انگیز


امروز که بادمجون ها و بامیه هام رو آماده کردم برایِ فریز کردن، تصمیم گرفتم باهاشون یه خوراک برایِ شام بپزم.

دستورش رو بهتون میدوم شاید خوشِتون اومد :


مواد لازم:


( مقدار مواد بستگی به اشتها و وعده ی غذائی تون داره. من برایِ وعده ی ِ شامِ دو نفره پختم )


بامیه ی  بزرگ حلقه حلقه شده--- 10 عدد

بادمجون حلقه حلقه شده---- 2 عدد بزرگ

گوجه ی حلقه ای----دو عدد متوسط

پیاز خلال شده --- یک عدد تقریبا بزرگ

سیر ---- بسته به ذائقه

فلفل دلمه ای ---- یک عدد متوسط

رب گوجه --- یه ق غ

نمک - فلفل - زردچوبه- ادویه ی خوراک ---- به مقدار لازم


تنها کاری که کردم این بود که هر کدوم از این مواد رو جداگانه سرخ کردم بعد به این ترتیب چیدمشون توی تابه و ادویه ها رو بهشون اضافه کردم و گذاشتم با شعله ی خیلی ملایم مزه شون بره تو هم.


ترتیب چیدن : پیاز  و سیر - فلفل دلمه ای- گوجه - بامیه - بادمجون


امیدوارم خوشِتون بیاد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۹
دل انگیز


جناب همسر خونه نیست


تنهام


ظرف هایِ ناهار هنوز تویِ سینکِ ظرفشوئیه...


کلی بامیه و بادمجون هست که باید سرخشون کنم برای فریز کردن.


یه بعدازظهرِ دلگیره.


صندلیِ کناریم،تویِ گوشیِ موبایلم، ادلیستایِ مسنجرم...جایِ خالیِ یک نفر رو فریاد می زنه


دلم می خواد کسی باشه که براش از دردهایِ هر از گاهی م بگم و اون بگه " داری اشتباه می کنی "


اشتباه!


اشتباه یکی از سنگین ترین کلمات دنیاست.فقط یه کلمه است ولی سنگینه!

یه اتفاقاتی که نباید، یه روز و یه جایی، می افتن.

یه چیزائی رو که نباید، یه روز و یه جائی می فهمی.

یه حرفائی رو که نباید، یه روز و یه جایی می شنوی

و

خیلی وقتها این نباید ها زمانی اتفاق می افتن که یک نفر اشتباه میکنه


گاهی این " یک نفر " خودمون هستیم، و گاهی  یکی دیگه...


اما قضیه اینجا تموم نمیشه.


گاهی بعد از اشتباه یه کلمه ی دیگه متولد میشه که می ذارنش رو شونه هات! باید حملش کنی...


مثلِ زمانی که که خیلی بی پول و فقیر شدی و به اجبار بهت پولی رو میدن که برا خودت باشه.پولی که علی رغم نیازِت دوسِش نداری

پولی که میدونی باید باشه...و هست....ولی ترجیح می دادی نباشه.با این حال باید حملش کنی


اون کلمه " پشیمونی" از اشتباهه....


وقتی کسی اشتباهی در حقِ ما میکنه و بعد پشیمون میشه، مَنگ میشی


چطور میتونی باهاش کنار بیای در صورتی که سخت بهش محتاجی؟


این پشیمونی اشتباهی رو که اتفاق افتاده اصلاح نمی کنه و همیشه تهِ دلِ آدم ترسی هست از اشتباهِ دوباره...


دوس نداشتنِ کسی که در حقت اشتباهِ بزرگی کرده کارِ آسونیه!


فقط زمانی سخت می شه که از اشتباهِش پشیمون باشه...حالا باید دوسِش داشته باشی. و داری...اما با یه تلخی...


با اینحال...

پشیمونی، چیزِ بدی نیست.خوبه و باید باشه


چیزیه که شاید خیلی ها هم از طرفِ خودِ ما دیدن و پذیرفتنش


هستن آدمایی که ما رو با پشیمونی هامون هنوز دوس دارن...


برا همینه که ما هم سعی می کنیم اونها رو دوس داشته باشیم؛ با تمامِ اشتباهاتی که کردن و ازش پشیمون هستن...

.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۲
دل انگیز


می خواستم اینجا از روزهایِ شیرینِ متاهلی م بنویسم ولی وقتی با خودم رور است شدم دیدم این نیازِ من نیست...


حداقل نیازِ این روزهایِ من نیست


یه مَرد، هر چقدر هم که مَردِ خوبی باشه و یک همسرِ عالی...ولی نمی تونه به تنهایی تمامِ نقش ها رو ایفا کنه


یعنی یه آدم فقط می تونه تویِ نقشِ خودش باشه. من برایِ والدینم یک فرزندم و هرگز نمی تونم براشون نقشِ پدر و مادر رو بازی کنم


حکایت این روزهایِ من هم حکایتِ نوشتن از یک جایِ خالیِ بزرگ تو زندگیمه


" دوست "


کسی که بتونی با اعتمادِ کامل کنارش بشینی و باهاش از چیزهایی بگی که نمی تونی به کسی غیرِ اون بگی...

یه جفت گوشِ بی قضاوت و با محبت


من یکی ش رو داشتم


یه نوعِ خوبِش رو داشتم ولی هیچوقت فکر نمی کردم بزرگترین ضربه یِ زندگی م رو از اون بخورم


نه که فکر کنید اون یه آدمِ بد بود! نه...


فقط توو تشخیصِ بعضی چیزها " نادون " بود. و دوستی ش یه جایی شد دوستیِ خاله خرسه و حالا من دو ساله زخمیِ اون ضربه ای هستم که بهم زد...


اینجا نوشتنِ من برا وقتائیه که خیلی پُرَم و کسی نیست که براش بگم.


برایِ لحظه هایی که جایِ یه نفر خیلی خالیه...خیلــــــــــــــــــــــی...


.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۱
دل انگیز

تا حالا شده به شدت مریض باشید و بخواین قرص استامینفون کدوئین یا سرماخوردگی بخورید ولی قرص از گلوتون پائین نره و تمام تلخی ش دهنِتون رو پر کنه؟

اینجور مواقع قورت دادن مجدد قرص خیلی سخت تر و تلخ تره...

بعضی حرفها و احساسات هم همینطور هستن...

بغض هایی که مجبوری قورت بدی و حرفهایی که مجبوری نزنی...خشمی که باید خاموش کنی و احساساتی که مجبوری تنهایی باهاشون کلنجار بری...

این خاموشی ها و فروخوردن ها با تمامِ سختی ش مثلِ قرصه برایِ بهبودِ حالِ روحی .

فقط زمانی این کار سخت تر میشه که برای یه لحظه نتونی این ها رو قورت بدی و گیر کنن یه جایی تو وجودت..

اونوقت تلخِ تلخ میشی...

حتی تُف کردنِ شون هم این تلخی رو از بین نمی بره...

بایدِ باید دوباره قورتِشون بدی

 

من این حال و روز رو خیـــــــــــــــــــــــلی خوبـــ می فهممـ و گاهی به شدّت درگیرِش هستم

 

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۴
دل انگیز