لحظه هایِ تُـــــــــــــــــرد

خودم نوشت های من

این وبلاگ اولین وبلاگم نیست!

خونه هایِ قبلی م رو بلاگفا مصادره کرده...

حالا اینجا شروعِ جدیدی دارم...

امیدوارم بتونم دوستانم رو پیدا کنم...


امروز که بادمجون ها و بامیه هام رو آماده کردم برایِ فریز کردن، تصمیم گرفتم باهاشون یه خوراک برایِ شام بپزم.

دستورش رو بهتون میدوم شاید خوشِتون اومد :


مواد لازم:


( مقدار مواد بستگی به اشتها و وعده ی غذائی تون داره. من برایِ وعده ی ِ شامِ دو نفره پختم )


بامیه ی  بزرگ حلقه حلقه شده--- 10 عدد

بادمجون حلقه حلقه شده---- 2 عدد بزرگ

گوجه ی حلقه ای----دو عدد متوسط

پیاز خلال شده --- یک عدد تقریبا بزرگ

سیر ---- بسته به ذائقه

فلفل دلمه ای ---- یک عدد متوسط

رب گوجه --- یه ق غ

نمک - فلفل - زردچوبه- ادویه ی خوراک ---- به مقدار لازم


تنها کاری که کردم این بود که هر کدوم از این مواد رو جداگانه سرخ کردم بعد به این ترتیب چیدمشون توی تابه و ادویه ها رو بهشون اضافه کردم و گذاشتم با شعله ی خیلی ملایم مزه شون بره تو هم.


ترتیب چیدن : پیاز  و سیر - فلفل دلمه ای- گوجه - بامیه - بادمجون


امیدوارم خوشِتون بیاد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۹
دل انگیز


جناب همسر خونه نیست


تنهام


ظرف هایِ ناهار هنوز تویِ سینکِ ظرفشوئیه...


کلی بامیه و بادمجون هست که باید سرخشون کنم برای فریز کردن.


یه بعدازظهرِ دلگیره.


صندلیِ کناریم،تویِ گوشیِ موبایلم، ادلیستایِ مسنجرم...جایِ خالیِ یک نفر رو فریاد می زنه


دلم می خواد کسی باشه که براش از دردهایِ هر از گاهی م بگم و اون بگه " داری اشتباه می کنی "


اشتباه!


اشتباه یکی از سنگین ترین کلمات دنیاست.فقط یه کلمه است ولی سنگینه!

یه اتفاقاتی که نباید، یه روز و یه جایی، می افتن.

یه چیزائی رو که نباید، یه روز و یه جائی می فهمی.

یه حرفائی رو که نباید، یه روز و یه جایی می شنوی

و

خیلی وقتها این نباید ها زمانی اتفاق می افتن که یک نفر اشتباه میکنه


گاهی این " یک نفر " خودمون هستیم، و گاهی  یکی دیگه...


اما قضیه اینجا تموم نمیشه.


گاهی بعد از اشتباه یه کلمه ی دیگه متولد میشه که می ذارنش رو شونه هات! باید حملش کنی...


مثلِ زمانی که که خیلی بی پول و فقیر شدی و به اجبار بهت پولی رو میدن که برا خودت باشه.پولی که علی رغم نیازِت دوسِش نداری

پولی که میدونی باید باشه...و هست....ولی ترجیح می دادی نباشه.با این حال باید حملش کنی


اون کلمه " پشیمونی" از اشتباهه....


وقتی کسی اشتباهی در حقِ ما میکنه و بعد پشیمون میشه، مَنگ میشی


چطور میتونی باهاش کنار بیای در صورتی که سخت بهش محتاجی؟


این پشیمونی اشتباهی رو که اتفاق افتاده اصلاح نمی کنه و همیشه تهِ دلِ آدم ترسی هست از اشتباهِ دوباره...


دوس نداشتنِ کسی که در حقت اشتباهِ بزرگی کرده کارِ آسونیه!


فقط زمانی سخت می شه که از اشتباهِش پشیمون باشه...حالا باید دوسِش داشته باشی. و داری...اما با یه تلخی...


با اینحال...

پشیمونی، چیزِ بدی نیست.خوبه و باید باشه


چیزیه که شاید خیلی ها هم از طرفِ خودِ ما دیدن و پذیرفتنش


هستن آدمایی که ما رو با پشیمونی هامون هنوز دوس دارن...


برا همینه که ما هم سعی می کنیم اونها رو دوس داشته باشیم؛ با تمامِ اشتباهاتی که کردن و ازش پشیمون هستن...

.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۲
دل انگیز


می خواستم اینجا از روزهایِ شیرینِ متاهلی م بنویسم ولی وقتی با خودم رور است شدم دیدم این نیازِ من نیست...


حداقل نیازِ این روزهایِ من نیست


یه مَرد، هر چقدر هم که مَردِ خوبی باشه و یک همسرِ عالی...ولی نمی تونه به تنهایی تمامِ نقش ها رو ایفا کنه


یعنی یه آدم فقط می تونه تویِ نقشِ خودش باشه. من برایِ والدینم یک فرزندم و هرگز نمی تونم براشون نقشِ پدر و مادر رو بازی کنم


حکایت این روزهایِ من هم حکایتِ نوشتن از یک جایِ خالیِ بزرگ تو زندگیمه


" دوست "


کسی که بتونی با اعتمادِ کامل کنارش بشینی و باهاش از چیزهایی بگی که نمی تونی به کسی غیرِ اون بگی...

یه جفت گوشِ بی قضاوت و با محبت


من یکی ش رو داشتم


یه نوعِ خوبِش رو داشتم ولی هیچوقت فکر نمی کردم بزرگترین ضربه یِ زندگی م رو از اون بخورم


نه که فکر کنید اون یه آدمِ بد بود! نه...


فقط توو تشخیصِ بعضی چیزها " نادون " بود. و دوستی ش یه جایی شد دوستیِ خاله خرسه و حالا من دو ساله زخمیِ اون ضربه ای هستم که بهم زد...


اینجا نوشتنِ من برا وقتائیه که خیلی پُرَم و کسی نیست که براش بگم.


برایِ لحظه هایی که جایِ یه نفر خیلی خالیه...خیلــــــــــــــــــــــی...


.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۱
دل انگیز

تا حالا شده به شدت مریض باشید و بخواین قرص استامینفون کدوئین یا سرماخوردگی بخورید ولی قرص از گلوتون پائین نره و تمام تلخی ش دهنِتون رو پر کنه؟

اینجور مواقع قورت دادن مجدد قرص خیلی سخت تر و تلخ تره...

بعضی حرفها و احساسات هم همینطور هستن...

بغض هایی که مجبوری قورت بدی و حرفهایی که مجبوری نزنی...خشمی که باید خاموش کنی و احساساتی که مجبوری تنهایی باهاشون کلنجار بری...

این خاموشی ها و فروخوردن ها با تمامِ سختی ش مثلِ قرصه برایِ بهبودِ حالِ روحی .

فقط زمانی این کار سخت تر میشه که برای یه لحظه نتونی این ها رو قورت بدی و گیر کنن یه جایی تو وجودت..

اونوقت تلخِ تلخ میشی...

حتی تُف کردنِ شون هم این تلخی رو از بین نمی بره...

بایدِ باید دوباره قورتِشون بدی

 

من این حال و روز رو خیـــــــــــــــــــــــلی خوبـــ می فهممـ و گاهی به شدّت درگیرِش هستم

 

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۴
دل انگیز

یا ودود


حالا من ملکه یِ قصری شدم که دوستِش دارم...
حالا آشپزخونه ای دارم که با عشق و علاقه توش می رقصم! رقصِ کدبانو گری...
حالا نمازهامـــ یه نفره نیست؛اقتدا می کنم به کسی که دیدارِ هرباره ش پر از طراوت و تازگیه برام!
اینجائی که می نویسم یه جایِ آرومه
یه جائی به دور از تمامِ دغدغه هایی که داشتم...
حالا دلم می خواد فقط بخوابم!
میلِ عجیبی به استراحـــــــــــــــت دارم...
این خونه یِ آروم و قشنگ..جائیه که آرزویِ سه ماه پیشم بود!
جائی که بارها خودم رو در اون تصور کرده بودم!
حالا می تونم بدونِ دلتنگی مدام به چشمهایِ همسرم خیره بشم و بدونِ هیچ ترسی کنارش بخوابم....
اضطرابم به طرز عجیبی کم شده و احساس می کنم حال وروزِ خوبی دارم...خدا رو شکر!
قصرِ من یه قصرِ باشکوهه!
جائیه که هر قسمتش پر از کسیه که بی اندازه دوستِش دارم...
جائیه که اولین غذاهام رو توش پختم،اولین مهمونی رو دادم....
من قصرم رو خیلــــــــــــــــــی دوس دارم؛خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

.
.
.
.
دیشب نامزدیِ یکی از اقوامِ همسری رفتیم
تمامِ لحظه، حس هایِ نابِ شبِ نامزدیِ خودم در وجودم بود
یادِ لحظه هایِ شیرینِ آتلیه افتادم و وقتی که همسری دستم رو گرفت و از ماشین پیاده شدم...
صدایِ هلهله  و بویِ اسپند و سکه و نُقل هایی که روم ریخته می شد...
برقِ چشمایِ همسری و حسِ خوبی که داشتیم...
هنوزم شیرینیِ لحظه ای که رسمــــــا عروسِ همسری بودم زیرِ زبونمه...
اون هم بعد از دو سال کشمکش و صبر و انتظار و گریه وبی تابی...
چقدر زود گذشــــــــــــــــــــــــــــت...
چقدر زود شبِ عروسی م رسید و بعدش با هم رفتیم مشهد...قم...اصفهان...


حالا من سفره ی افظار میچینم و از این روزه داری نهایت لذت رو می بَرَم... ( البته اگر سفره هایِ طبقه ی پائین -مادرشوهر- رو فاکتور بگیرم!! )
حالا من صاحبِ جائی هستم که مالِ خودمه!
مالِ خودِ خودمـــــــــــــــه!


خدایا شکر!


شکر  بابتِ این شب و روزهایِ زولبیا بامیه ای؛شیرینِ شیرین، خوشبو مثِ دارچینِ رویِ حلیمـــ ، خوشمزه مثِ شیرین پلوهایِ مامان! و هیجان انگیز مثلِ بستنی ها و خوراکی هایی که مادرشوهر برامون می خره و دوس داشتنی مثِ کیک هایی که با عــــــــــــشق می پزمشون!


اینک این من!


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۰
دل انگیز




بسم الله الرحمـــــــــــــــــــــن الرحیـــــــــــــــــــــــم
.
.
.
.
یک شروع خوب در ماهِ مبارکِ رمضان


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۹
دل انگیز