فوق سری 2: جایِ خالی
می خواستم اینجا از روزهایِ شیرینِ متاهلی م بنویسم ولی وقتی با خودم رور است شدم دیدم این نیازِ من نیست...
حداقل نیازِ این روزهایِ من نیست
یه مَرد، هر چقدر هم که مَردِ خوبی باشه و یک همسرِ عالی...ولی نمی تونه به تنهایی تمامِ نقش ها رو ایفا کنه
یعنی یه آدم فقط می تونه تویِ نقشِ خودش باشه. من برایِ والدینم یک فرزندم و هرگز نمی تونم براشون نقشِ پدر و مادر رو بازی کنم
حکایت این روزهایِ من هم حکایتِ نوشتن از یک جایِ خالیِ بزرگ تو زندگیمه
" دوست "
کسی که بتونی با اعتمادِ کامل کنارش بشینی و باهاش از چیزهایی بگی که نمی تونی به کسی غیرِ اون بگی...
یه جفت گوشِ بی قضاوت و با محبت
من یکی ش رو داشتم
یه نوعِ خوبِش رو داشتم ولی هیچوقت فکر نمی کردم بزرگترین ضربه یِ زندگی م رو از اون بخورم
نه که فکر کنید اون یه آدمِ بد بود! نه...
فقط توو تشخیصِ بعضی چیزها " نادون " بود. و دوستی ش یه جایی شد دوستیِ خاله خرسه و حالا من دو ساله زخمیِ اون ضربه ای هستم که بهم زد...
اینجا نوشتنِ من برا وقتائیه که خیلی پُرَم و کسی نیست که براش بگم.
برایِ لحظه هایی که جایِ یه نفر خیلی خالیه...خیلــــــــــــــــــــــی...
.